یکتا

دلنوشته هایی از دیار سبز و آبی

یکتا

دلنوشته هایی از دیار سبز و آبی

سینما

الیناداشت لباسش را توی حال می پوشید که یک دفعه باباش از آزمایشگاه آمدمن بهش گفتم بدوبروتواتاقت .الینا گفت:مگه سینما 4بعدی است که بابایی نگاه کند.

مبل

الیناازمبلها بالاوپایین می رفت وبستنی می خورد.من چندباربهش گفتم بشینه وبشقاب رادرست زیر دستش بگیرد.یک دفعه الیناگفت:مامانی مبل رااز من بیشتر دوست داری؟مبل ازپارچه وچوب درست شده وآنقدر ارزش ندارد!

نوشته ای ازارمابومبک


اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم 
کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم 
حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود 
و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده !

در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند
 نگران کثیفی خانه ام نمی شدم !

پای صحبت های پدر بزرگم می نشستم
 تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند 

و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را
نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد 

 شمع هایی که 
به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم
و به نور زیبای آنها خیره می شدم

با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران
 لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند

با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم
 و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی
 بیشتر می خندیدم

هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم
 و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم
 که دنیا به آخر رسیده است

هرگز چیزی را نمی خریدم 
فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم
 و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است . 

به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری
 بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم 
چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را 
در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را
 به نمایش بگذارم

 وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از
 غذا خوردن دستهایت را بشور،
بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم

اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد 
هر دقیقه آن را متوقف می کردم ،
 آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم 
و هرگز آن را پس نمی دادم !!!

دلم هوای تازه می خواهد.دلم دیدار دوباره می خواهد.

بادکنک

ساعت 12نصف شب بود الینا خیلی شلوغ می کردپرهام چندین بار بهش گفت:هیس یک دفعه الینا گفت:مگه بادکنکی که هی هیس هیس می کنی آخر بادت خالی می شه ها!!!

سامسونگ

الینا یک دفعه آمد پیشم وبه من گفت:یخچال اسباب بازی من مارکش سامسونگه یخچال واقعی خونمونم سامسونگه پرتقالامونم همین طور!!!

کیک یزدی

الینا لایه رویی کیک یزدی را می کند ومی خوردبهش گفتم چرااینجوری می خوری؟گفت:دارم موهایش را کوتاه می کنم.