یکتا

دلنوشته هایی از دیار سبز و آبی

یکتا

دلنوشته هایی از دیار سبز و آبی

کلاس اولی من

امروز غنچه های سال 1386شکفتند.مراسم بسیارشادبوددایم چشمانم پرازاشک می شد.امیدوارم همه فرزندان این مرزوبوم شادوموفق باشند.دیروزرفتیم برای الینا صندلی چرخداربخریم من یک دفعه بهش گفتم صندلی من معمولی بودمهدی هم گفت:من اصلا میزتحریر نداشتم سر به سرش گذاشتم گفتم صندلی چرخدار نخریم یک دفعه الیناگفت:آخه شماهاکه مثل من بابای مهربون نداشتید!

جملات الینا

الینا ومهدی داشتندباعروسک شتروخربازی می کردندمهدی که خسته شده بود گفت:دیگه خرخوابیده بازی تموم شد.الینا گفت:

نه پشونش کن پشونش کن......

کاغذراکه بکاریم گل کاغذی درمی آید.

بامن قهرنکن می دونی که دل من خیلی کوچک است.

پشه هاالینا رامی خورند چون شیرین است من تلخم مهدی پشمالو برای همین مارا نمی خورند.

زنان کارمند چقدرزندگی رابه خودبدهکارند؟


فقط چند روز سرکار نبودن
وبا پوست و استخوان درک کردن اینکه
چقدر زندگی به خودم بدهکارم!
>>>>چقدر صبحها کمی دیرتر از خواب بلند شدن
>>>>چقدر صبحانه را سر حوصله خوردن
>>>>چقدر در صف آرایشگاه شلوغ و به حس و حال زنان برای زیباتر شدن نگاه کردن
>>>>چقدر در پاسازها و مراکز خرید با زنهای دیگر چرخ زدن 
و سر به سر فروشندگانی که می خواهند جنسشان را با مهارت تمام به تو بفروشند،
گذاشتن
>>>>چقدر تلفنهای طولانی و درد دل کردن
>>>>چقدر گردگیری وجارو کشیدن با یک موسیقی ملایم
>>>>چقدر حس کردن معنی خانه
>>>>چقدر روی کاناپه لم دادن و فیلم دیدن
>>>>چقدر با خانواده خرید رفتن و لذت بردن
>>>>چقدر سر ظهر با خواهرت روی یک تخت خوابیدن و به خاطرات گذشته خندیدن
>>>>چقدر مهمانی با دوستانت
>>>>چقدر تنهایی و سکوت و درخود فرو رفتن
>>>>چقدر کدبانویی و غذا پختن
>>>>چقدر کتاب و فیلم نخوانده و ندیده
>>>>چقدر قدمهای نزده
>>>>چقدر نگران دیر رسیدن و ترافیک و مترو و تاکسی نبودن
>>>>چقدر آسایش و عجله نداشتن
>>>>چقدر مالک وقت و فرمانده گذران زمان خودت بودن
>>>>چقدر آرایش کردن
>>>>چقدر شال و روسری و مقنعه هات را یک سو پرت کردن
>>>>چقدر لیوانها را حتی زیر آب سرد سرد شستن و به رنگ جگری لاکهای ناخنت نگاه کردن..اصلا چقدر لاک نزده رنگ وارنگ
>>>>چقدر شبها بیدار ماندن و بافتنی بافتن و رویا رج زدن
>>>>چقدر نگران کم خوابی نبودن
>>>>چقدر زمزمه کردن آهنگ زیر لبهات
>>>>چقدر حرف زدن
>>>>چقدر حرفهای نگفته
>>>>چقدر.....
>>>>سوای تئاتر و نمایشنامه و عکاسی و رقص و نوشتن و اینها که دوست داشتم 
و سراغی ازشان نگرفتم، به جز زنانگی کردن به معنای واقعی برای خودم و برای یک مرد ...،
من چقدر همین چیزهای ساده و معمولی و پیش پا افتاده برای خیلی از آدمها را به خودم بدهکارم.
>>>>من بیش از هرکسی به خودم بدهکارم.


>>>>زن که باشی
>>>>کارمند  که باشی
>>>>چهل سال را هم گذرانده باشی معنای زندگی نکرده را با چند روز سر کار نبودن جور دیگری می فهمی
...از 18 سالگی ..20 سالگی....36 سالگی چهل و شش سالگی تا اینجا فقط یک پلک فاصله بود

 و من فکر میکردم اوه آدم 60 ساله خیلی بزرگ است
.

استخر

قراربودمربی شنای الینا با استخری هماهنگ کند تامهدی بتواند شنای الیناراببیند.امروز بالاخره این اتفاق افتاد. الینا خیلی خوب شناکردوباباش کلی کیف کردوازاوکلی فیلم وعکس گرفتیم .خیلی جالب بود استخر روباز -کنار دریاوآزادی کاملا برقرار بود.تازه استخر را1/30 ساعت 300هزارتومان به صورت خصوصی اجاره می دهند!!!


شنا

امروزمن والینا مسابقه شنا داریم.الینا که همه شناها را یاد گرفته ومثل ماهی وبه قول مربی اش بسیار شیک شنا می کند.من در گروه 13 سال به بالا شنا می کنم وازهمه بزرگتر هستم احتمال زیاد از آخر اول می شوم.الینا می گه مهم این است که خوب شنا کنی.

خداحافظ مادربزرگ

چقدر غم انگیز است ازدست دادن بزرگترها وقتی می روند باورت نمی شه دو هفته پیش دیدیمش .امروز مادر بزرگ مهدی فوت کرد.مریض بود ودیگه به غیر از همسر وبچه ها یش کسی رابه خاطر نمی آورد.

20 سال است پدر بزرگم فوت کرده ولی هنوز یادش برایم زنده است درنهایت سلامت ازدنیا رفت .همیشه آرزو می کنم خوابش راببینم.روحشان شاد ویادشان گرامی باد.


به آسمان رود وکار آفتاب کند



یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟!
شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :
به آسمان رود و کار آفتاب کند .
پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!
بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى :
به آسمان رود و کار آفتاب کند
پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند .
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید :
به آسمان رود و کار آفتاب کند
فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید .
مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود . فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟
گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است .
هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .
آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید . 
چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟
راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم ; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیداشود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم ، شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . 
طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ 
راجه گفت : من گفته بودم :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند
طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است .
راجه سجده شکر کرد و خواند :


به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *** به آسمان رود و کار آفتاب کند


منبع : کتاب عبرت آموز تالیف استاد شیخ حسین انصاریان 





عشق


دختر بچه ای از برادرش پرسید:معنی عشق چیست ؟؟برادرش جواب داد :عشق یعنی تو هر روز شکلات من رو ،از کوله پشتی مدرسه ام بر میداری ،و من هر روز بازهم شکلاتم رو همونجا میگذارم...