یکتا

دلنوشته هایی از دیار سبز و آبی

یکتا

دلنوشته هایی از دیار سبز و آبی

کل کل های نوه وبابابزرگ

بابام داشت کتاب می خواندالینا ازش پرسیدچرا کتاب می خوانی؟بابام گفت:می خواهم عقلم زیاد بشه الینا گفت:مگه عقل نداری؟

شبها موقع خواب می گفت:به من محبت کنید کمبود محبت گرفتم.

روز تولد دایی اش لیست خریدنوشت وبرنامه ریزی کردومتن قشنگی نوشت وفلوت زدوخلاصه خواهرزاده گی کرد.


آن روزهایی که روزها را می شمردم 

می خواستم که تولدت باشد

برای تولدت لحظه شماری می کردم

دایی جانم تولدت مبارک

1393/02/22 وقتی تومدرسه قصه نویسی داشتند الینا قشنگترین قصه رانوشت وازعلایم نقل قول وویرگول ونقطه هم استفاده کرد.

الینای مهربان من باگذشت ومهربانی اش دوستان جدیدپیداکردوآنها برایش کاردستی درست کردندونوشتندالینا ممنونیم که به مادوستی رایاددادی.

الینامی گه من کمبود محبت دارم چون تو صبحها که نیستی(بگذریم که تاظهرکه من ازآزمایشگاه برمی گردم خواب است)ظهرهم که می آیی می خوابی وشبها هم که فقط من رادعوامی کنیدوکتک می زنید!!!!!!بنابراین نتیجه می گیریم که منبایددراتاق شمابخوابم!!!!!؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد