یکتا

دلنوشته هایی از دیار سبز و آبی

یکتا

دلنوشته هایی از دیار سبز و آبی

خداحافظ مادربزرگ

چقدر غم انگیز است ازدست دادن بزرگترها وقتی می روند باورت نمی شه دو هفته پیش دیدیمش .امروز مادر بزرگ مهدی فوت کرد.مریض بود ودیگه به غیر از همسر وبچه ها یش کسی رابه خاطر نمی آورد.

20 سال است پدر بزرگم فوت کرده ولی هنوز یادش برایم زنده است درنهایت سلامت ازدنیا رفت .همیشه آرزو می کنم خوابش راببینم.روحشان شاد ویادشان گرامی باد.


به آسمان رود وکار آفتاب کند



یکى از طلبه هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟!
شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :
به آسمان رود و کار آفتاب کند .
پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!
بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى :
به آسمان رود و کار آفتاب کند
پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند .
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید :
به آسمان رود و کار آفتاب کند
فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید .
مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود . فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟
گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است .
هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .
آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید . 
چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟
راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم ; به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیداشود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم ، شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . 
طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ 
راجه گفت : من گفته بودم :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند
طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است .
راجه سجده شکر کرد و خواند :


به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *** به آسمان رود و کار آفتاب کند


منبع : کتاب عبرت آموز تالیف استاد شیخ حسین انصاریان 





عشق


دختر بچه ای از برادرش پرسید:معنی عشق چیست ؟؟برادرش جواب داد :عشق یعنی تو هر روز شکلات من رو ،از کوله پشتی مدرسه ام بر میداری ،و من هر روز بازهم شکلاتم رو همونجا میگذارم...
 

اشراق


( سهروردی در ضمن تحصیل چنین استنباط کرد که موجودات دنیا از نور به وجود آمده و انوار به یکدیگر می‌تابد و آن تابش متقابل را اشراق خواند)
 
 
کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: 
تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛
درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ وبی رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...
 
مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.
 
مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود. 
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود...
 
به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود.
زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.
 
مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.
 
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.
 
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.
حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت...
 
دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نکردم‌ و  تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!
 
درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست
 
 
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد     تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
زندگی درک همین اکنون است
 

جملات تکان دهنده

1- قدرتِ کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !
این باران است که باعث رشد گلها میشود نه رعد و برق !!

2- یک قلــب پـــاک؛
از تمــــام مــعـــــابـــد و مســـاجــــد
و کلیـــســـا هــــای دنیـــــا مــقـــدس تـــر است ...

3- این روزها دلگرمی میخواهم وگرنه چیزی که زیاد است سرگرمی...

4- برای کشتیهای بی حرکت............موجها تصمیم می گیرند.....

5- باید دنبال شادی ها گشت، غمها خودشان ما را پیدا می کنند

6- همیشه دلتنگی به خاطر نبودن کسی نیست
گاهی بخاطر بودن کسی ست
که حواسش به تو نیست ..........

7- سقوط تاوان پریدن با بعضی هاست

8- ازعصبانیت آدمایی که همیشه مهربونن خیلی بترسید
چون وقتی عصبانــــــــی میشن
دیگه نمیتونن لبخند بزنن..

9- از خدا پرسید: اگر در سرنوشت ما همه چیز را از قبل نوشته ای آرزو کردن چه سود دارد؟
خدا گفت: شاید در سرنوشتت نوشته باشم; هرچه آرزو کرد!!!

10- 
احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن فقیر بودی ….

11- موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت، مقدمه گستاخی است ..

12- زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می‌دارد.
هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست!

13- آدمهایی که عشقشونو مثل کانال تلویزیون عوض میکنند،
آخرش باید بشینن برفک تماشا کنند ....!!

14- خودمان را با جمله " تا قسمت چه باشد " گول نزنیم...
قسمت، اراده من و توست...

15- خیـلی احمقیـم اگه فکر کنیـم آدمـا، تـوی شوخـی دلشـون نمی شکنـه

16- همیشه حرف از رفتن هاست کاش کسی... با آمدنش غافلگیرمان کند!!!

17- زمانی که خاطره هایت ازامیدهایت قویتر شدند پیــــــــــر شدنت شروع میشود ...

18- روزی کسی را پیدا خواهید کرد که گذشته تان برایش اهمیتی ندارد چون می خواهد آینده تان باشد...

19- حسادتِ دوست، از رقابتِ دشمن بدتره !

20- اگه اولش به فکر آخرش نباشی ....آخرش به فکر اولش میفتی !!!

21- به جای پاک کردن اشکهایتان، آنهایی که باعث گریه تان میشوند را پاک کنید.

22- و چقــــــدر دیر می فهمیم
که زندگــــــی
همین روزهاییست که منتظــــر گذشتنش هســتیم.. .
 

--

نادر ابراهیمی


عزیز من!
زندگی، بدون روزهای بد نمی شود؛بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.
اما، روزهای بد، همچون برگهای پائیزی ، باور کن که شتابان فرو می ریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می شکنند، و درخت، استوار و مقاوم بر جای
 می ماند.

عزیز من!

برگهای پائیزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...


آبله مرغان

دو روز است که الینا آبله گرفته الان که با دختر همسایه( مهیا )زده اند زیر آواز اونم ازنوع خارجی.اگه داروها حالی برایش بگذارندحرفهای بامزه هم می زندمی گه من آبله جیک جیک گرفته ام اگه مامانی بگیره می شه آبله قدقد واگه بابایی بگیره می شه آبله قوقولی قو.

بعضی وقتها که خیلی حرفهای تکراری می زند وبه او می گویم چرااینقدر حرف می زنی می گه اگر حرف نزنم حرفهایم هدر می رود.

مهدی انگور خریده بود وخیلی ازخوشه ها دون شده بود الینا گفت:بابایی همیشه انگور می خرید امروز حبه انگور خریده.

اشرافی


به الینا می گویم که تو چرا اینقدر نازو اشفه داری؟می گه آخه دخترها قیا فشون باربی است ومدلشون اشرافی!

تازه خانم ازخریدهای من ایراد هم می گیرد.

میوه زندگی ما

الینا می گوید می دونی من چه جوری خواب می بینم؟اول به وبلاگم سر می زنم وخواب را انتخاب

 می کنم خوابهای من وبلاگی است!

الینا همش می گفت مامان بیا منم که دستم بند بود گفتم نه ازهمان جا بگو گفت بگویی نیستم بیا!

الینا کارمند کوچوکوی آزمایشگاه است خیلی چیزها را یاد گرفته به همو گلو بین می گه همولوبین

الینا بعضی وقتها الکی می گه قول دادی یک دفعه که حول شده بود گفت چراقولت را قبل نمی کنی؟ّ