یکتا

دلنوشته هایی از دیار سبز و آبی

یکتا

دلنوشته هایی از دیار سبز و آبی

جملات الینا

مهدی الینا را باختوند.

الیناموقع تماشای پشت صحنه ویلای من اشتباهی گفت:دوربین بردارها خودشونم می خندند.

حرمت ازدست رفته

چرا وقتی با آدمها همون برخوردی را می کنی که خودشان داشته اند بهشون بر می خوره وناسزا می گویندو قهر می کنند؟

بازآهرآنچه هستی بازآ.....

جملات الینا

الینا می گه اگه ازاین خونه بریم دوستهایی که پیدا کردم حروم میشه!

داشتم برای مهدی ماست وخیارباکدو درست می کردم الینا هم آمدوگفت:برای من بدون کدو درست کن .گفتم باشه بذارمال بابایی رادرست کنم بعدازآنجا که مهدی هنوزازآزمایشگاه نیامده بودالینا گفت:ببینم وقتی نانوایی می روی نانوا اول به کی نان می دهد؟!

انسانیت


دکتر خلیل رفاهی در کتاب گردش ایام میگوید: روزگاری که درقم طلبه بودم بعلت جوانی وخامی وبی ارتباطی با جامعه معتقد بودم که فقط کسی که درقم باشدوروحانی باشد انسان ارزشمندی است. اما وقتی دردوره ای که دانشگاه تهران بودم با شخصیت های با فضیلت روبروشدم فهمیدم که در خارج از قم ودراشخاص غیرروحانی هم اشخاص ارزشمند وجود دارند اما بازشیعه بودن را شرط اصلی میدانستم. بعد با سفر به کشورهای عربی متوجه شدم که بین سایر فرق اسلامی هم انسان ارزشمند یافت میشود.پس از سفر به اروپا به این نکته واقف شدم که در بین سایر مردم موحدنیز انسان ارزشمند وجود دارد. پس از آن در سفر ژاپن حادثه ای برایم رخ دادکه برایم معلوم شد به معنی حقیقی فضیلت و انسانیت زبان و مکان و نژاد ومذهب و رنگ نمیشناسد. زیرا در پایان سفرآمریکا و هنگ کنگ واردژاپن شدم, موقع بازیهای المپیک بود که در ژاپن برگزار میشد و برایشان منکه با لباس روحانی بودم جالب بود و از من عکس و فیلم میگرفتند و.. ...برای غذا به رستوران بسیار بزرگ و شلوغی رفتم و بعد چندین ساعت به جاهای دیگری رفتم ناگهان یادم امد که ساکم را که تمام زندگیم داخل آن بود را در آن رستوران جا گذاشته ام سراسیمه رفتم و با کمال ناباوری دیدم ساکم همانجا است و پیرمردی کنار آن نشسته است, اوگفت وقتی دیدم ساکت را فراموش کردی با این که وقت دندان پزشکی داشتم ماندم تا بر گردی و وقتی از او تشکر کردم و گفتم خدا به شما اجرخواهد داد و او در جواب گفت: من به خدا اعتقاد ندارم من به انسانیت معتقدم.

روزاول مهر

الینا امروزبرای اولین بارباسرویس وتنها به مدرسه رفت.قدوبالاش راکه نگاه می کنم اشک توچشمانم جمع می شود.بچه هاچه زودبزرگ می شوند.مدرسه الینامی خواهد مسابقه خاطره نویسی درخصوص خاطرات خوب مدرسه برگزارکندمن می خواهم درموردروزهای جنگ واینکه ازتهران رفتیم ومن درشهر دامغان به کلاس چهارم رفتم بنویسم.آشناهایی که درآن شهرداشتیم سربه سرمن می گذاشتندومی گفتندبایددامغانی حرف بزنی وگرنه قبول نمی شوی.به جای آره باید بگی آری خلاصه حسابی سرکاربودم.

کلاس اولی من

امروز غنچه های سال 1386شکفتند.مراسم بسیارشادبوددایم چشمانم پرازاشک می شد.امیدوارم همه فرزندان این مرزوبوم شادوموفق باشند.دیروزرفتیم برای الینا صندلی چرخداربخریم من یک دفعه بهش گفتم صندلی من معمولی بودمهدی هم گفت:من اصلا میزتحریر نداشتم سر به سرش گذاشتم گفتم صندلی چرخدار نخریم یک دفعه الیناگفت:آخه شماهاکه مثل من بابای مهربون نداشتید!

جملات الینا

الینا ومهدی داشتندباعروسک شتروخربازی می کردندمهدی که خسته شده بود گفت:دیگه خرخوابیده بازی تموم شد.الینا گفت:

نه پشونش کن پشونش کن......

کاغذراکه بکاریم گل کاغذی درمی آید.

بامن قهرنکن می دونی که دل من خیلی کوچک است.

پشه هاالینا رامی خورند چون شیرین است من تلخم مهدی پشمالو برای همین مارا نمی خورند.

زنان کارمند چقدرزندگی رابه خودبدهکارند؟


فقط چند روز سرکار نبودن
وبا پوست و استخوان درک کردن اینکه
چقدر زندگی به خودم بدهکارم!
>>>>چقدر صبحها کمی دیرتر از خواب بلند شدن
>>>>چقدر صبحانه را سر حوصله خوردن
>>>>چقدر در صف آرایشگاه شلوغ و به حس و حال زنان برای زیباتر شدن نگاه کردن
>>>>چقدر در پاسازها و مراکز خرید با زنهای دیگر چرخ زدن 
و سر به سر فروشندگانی که می خواهند جنسشان را با مهارت تمام به تو بفروشند،
گذاشتن
>>>>چقدر تلفنهای طولانی و درد دل کردن
>>>>چقدر گردگیری وجارو کشیدن با یک موسیقی ملایم
>>>>چقدر حس کردن معنی خانه
>>>>چقدر روی کاناپه لم دادن و فیلم دیدن
>>>>چقدر با خانواده خرید رفتن و لذت بردن
>>>>چقدر سر ظهر با خواهرت روی یک تخت خوابیدن و به خاطرات گذشته خندیدن
>>>>چقدر مهمانی با دوستانت
>>>>چقدر تنهایی و سکوت و درخود فرو رفتن
>>>>چقدر کدبانویی و غذا پختن
>>>>چقدر کتاب و فیلم نخوانده و ندیده
>>>>چقدر قدمهای نزده
>>>>چقدر نگران دیر رسیدن و ترافیک و مترو و تاکسی نبودن
>>>>چقدر آسایش و عجله نداشتن
>>>>چقدر مالک وقت و فرمانده گذران زمان خودت بودن
>>>>چقدر آرایش کردن
>>>>چقدر شال و روسری و مقنعه هات را یک سو پرت کردن
>>>>چقدر لیوانها را حتی زیر آب سرد سرد شستن و به رنگ جگری لاکهای ناخنت نگاه کردن..اصلا چقدر لاک نزده رنگ وارنگ
>>>>چقدر شبها بیدار ماندن و بافتنی بافتن و رویا رج زدن
>>>>چقدر نگران کم خوابی نبودن
>>>>چقدر زمزمه کردن آهنگ زیر لبهات
>>>>چقدر حرف زدن
>>>>چقدر حرفهای نگفته
>>>>چقدر.....
>>>>سوای تئاتر و نمایشنامه و عکاسی و رقص و نوشتن و اینها که دوست داشتم 
و سراغی ازشان نگرفتم، به جز زنانگی کردن به معنای واقعی برای خودم و برای یک مرد ...،
من چقدر همین چیزهای ساده و معمولی و پیش پا افتاده برای خیلی از آدمها را به خودم بدهکارم.
>>>>من بیش از هرکسی به خودم بدهکارم.


>>>>زن که باشی
>>>>کارمند  که باشی
>>>>چهل سال را هم گذرانده باشی معنای زندگی نکرده را با چند روز سر کار نبودن جور دیگری می فهمی
...از 18 سالگی ..20 سالگی....36 سالگی چهل و شش سالگی تا اینجا فقط یک پلک فاصله بود

 و من فکر میکردم اوه آدم 60 ساله خیلی بزرگ است
.

استخر

قراربودمربی شنای الینا با استخری هماهنگ کند تامهدی بتواند شنای الیناراببیند.امروز بالاخره این اتفاق افتاد. الینا خیلی خوب شناکردوباباش کلی کیف کردوازاوکلی فیلم وعکس گرفتیم .خیلی جالب بود استخر روباز -کنار دریاوآزادی کاملا برقرار بود.تازه استخر را1/30 ساعت 300هزارتومان به صورت خصوصی اجاره می دهند!!!


شنا

امروزمن والینا مسابقه شنا داریم.الینا که همه شناها را یاد گرفته ومثل ماهی وبه قول مربی اش بسیار شیک شنا می کند.من در گروه 13 سال به بالا شنا می کنم وازهمه بزرگتر هستم احتمال زیاد از آخر اول می شوم.الینا می گه مهم این است که خوب شنا کنی.